مجموعه استوری های شب جمعه کربلا

چشم خشک از چشم‌های تر خجالت می‌کشد
چشمه وقتی خشک شد دیگر خجالت می‌کشد

سوختن در شعله دل کم‌تر از پرواز نیست
هر که این‌جا نیست خاکستر خجالت می‌کشد

بستن در بهر شرمنده‌شدن بی فایده‌ست
این گدا وقت کرم بهتر خجالت می‌کشد

لطف این خانه زیاد و خواهش ما نیز کم
دست‌های سائل از این در خجالت می‌کشد

طفل بازیگوش را شرمی نباشد از کسی
بیشتر با دیدن مادر خجالت می‌کشد

تا عروج فاطمه جبریل را هم راه نیست
در مسیر عرش بال و پر خجالت می‌کشد

حتم دارم که قیامت هم از او شرمنده است
با ورود فاطمه محشر خجالت می‌کشد

نامه اعمال نوکرها به دست فاطمه‌ست
آن‌قدر می‌بخشد و نوکر خجالت می‌کشد

آن‌چه مادر می‌کشد دردش به دختر می‌رسد
گر بیفتد مادری دختر خجالت می‌کشد

دست این از دست آن و دست آن از دست این
آه دارد همسر از همسر خجالت می‌کشد

هر کجا حرف در و دیوار و از این چیزهاست
چشم خشک از چشم‌های تر خجالت می‌کشد

************

در دل جنگ نه خوفی ز خطر برمی‌داشت
نه ز تیغ دگران زخم و اثر برمی‌داشت

اسدالله جهان تیغ کجی داشت و بس
غیر تیغش نه کلاه و نه سپر برمی‌داشت

یک‌‌تنه تا که چنان شیر به هم می‌پیچید
دشمن بی‌هنرش اَین مَفر برمی‌داشت

هر کسی روبروی شیر خدا صف می‌بست
گویی از دوزخ حق چاه سَقر برمی‌داشت

ذوالفقارش که به جولان و به تب می‌آمد
از همه لشگر رسوازده سر برمی‌داشت

زهره شیردلان از قدمش می‌ترکید
حمزه از زیر قدم‌هاش جگر برمی‌داشت

با چنین شان و مقامش لب سلطان نجف
بوسه از پای نبی خیر بشر برمی‌داشت

***********

خواهان تو هر قدر هنر داشته باشد
اول قدم آن است جگر داشته باشد

جز گریه طفلانه ز من هیچ نیاید
دیوانه محال است خطر داشته باشد

با ما جگری هست که دست دگران نیست
از جرات ما کیست خبر داشته باشد؟

این‌جا که حرام است پریدن ز لب بام
رحم است بر آن مرغ که پر داشته باشد

تیغ کرم تو بکند کار خودش را
هر چند گدای تو سپر داشته باشد

در فضل تو امید برای چه نبندم
جایی که شب امید سحر داشته باشد

چون شمع سحرگاه مرا کشته خود کن
حیف است که گریان تو سر داشته باشد

بگشای در سینه ما را به رخ خویش
شاید که دلم میل سفر داشته باشد

می‌گریم و امید که آن روز بیاید
بنیاد مرا سیل تو برداشته باشد

رحمت به گدایی که به غیر تو نزد روی
هر چند که خلق تو گهر داشته باشد

خورشید قیامت چه کند سوختگان را
در شعله کجا شعله اثر داشته باشد؟

ما را سر این گریه به دوزخ نفروشند
حاشا که شرر هیزم تر داشته باشد

ما حوصله صف‌کشی حشر نداریم
باید که جنان درب دگر داشته باشد

ما را به صف حشر معطل نکن ای دوست
هر چند که خود قند و شکر داشته باشد

دانی ز چه رو زر طلبیدم ز در تو
چون وقت گدا قیمت زر داشته باشد

ما در تو گریزیم ز گرمای قیامت
مادر چو فراری ز پسر داشته باشد

جز گریه رهی نیست به سرمنزل مقصود
هیهات که این خانه دو در داشته باشد

عدلش نرود زیر سوال آن شه حاکم
گر چند نفر را به نظر داشته باشد

گفتی که بیایید ولی خلق نشستند
درد است که شه سائل کر داشته باشد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *